امروز عرفه است. بهانه ای خیلی خوب برای دعا و خلوت. عرفه برای من جدای همه ی دعاها و آرزوها و تضرع ها و امیدها، یادآور روزگاری است که توی شرکت قبلی محروم بودم از شرکت در مراسم و چهار سال پشت سرهم با مرخصی ام موافقت نشد و مدیرم ناجوانمردانه اذیتم کرد. امسال من در شرکت دیگری در سمت مدیر اسبق هستم و مدیر اسبق عزل شده و توی همان شرکت است... حسینا جان؟ یادت هست میگفتم لطفاً قصه ام را با آب رنگ و مداد رنگی بنویس؟ ازت ممنونم که بهتر از تصورم نوشتی ومی نویسی. من هرگز شما را ندیده ام . هرگز به من زنگ نزده ای. با هم نرفته ایم جمعه بازار. با هم فلافل نخورده ایم. اما بسیار در آغوشت بوده ام. بارها پیراهنی که به تنت تصور میکنم را اشکالود کرده ام. صد بار به شقیقه های جوگندمی ات نگاه کرده ام و بهت حق داده ام که دوستم نداشته باشی از بس نق میزنم. اما دوستم داشته ای. زیاد. امنم نگه داشته ای . به وفور... و حالا روزی است که اقرار میکنند که تو را شناخته اند و مهربانی ات را شناخته اند و لطفت را شناخته اند و بخشش ات را هم ...
من اما حرفی برای گفتن ندارم. کلمه ها برای از تو گفتن و برایت گفتن خیلی کوچکند.شما بزرگی. بزرگ مثل عرض کتفهای پدر برای نوزاد. مثل کهکشان برای عکس ماه توی آب. شما حسینایی و بی نظیری و من دوستت دارم . زیاد دوستت دارم. خودخواهانه و برای خودِ خودِ خودم دوستت دارم...
بگو که نمی گذاری از تو و آغوشت دور شوم. بگو که دستهایم را موقع انتخاب مسیرهای زندگی میگیری و نمیگذاری هرز بروم. بگو که دوستم داری...
یک خواندنی خوب: فهرست باورهای غلط رایج
این روزها واقعا نمی دونم از چی بنویسم. شرایط اقتصادی و عدم امنیت اجتماعی باعث شده کلا روی همه چی زندگی ام یه گرد خاکستری پاشیده بشه و من در مدیریت استرس آدم ماهری نیستم. نمیدونم چرا انقده زود مضطرب میشم و چطور میتونم ابدا توکل نداشته باشم.
دیروز هم مثل همه ی شنبه ها یه روز شلوغ و پرکار بود. جلسات پشت سر هم و خط و نشون و تعدیل نیرو و حاشیه های معمول منابع انسانی. غالباً وقتی اوضاع اینطوریه سعی میکنم چند دقیقه ای وقت پیدا کنم و به کاری مشغول بشم که بهم انرژی برای ادامه روز بده. یکی از این کارها خرید اینترنتی لوازم آرایشی و بهداشتی هست. کلا یه قسمت عمده حال خوش من بستگی مستقیم به میزان کرم و لوسیون و روغن بدن هاییه که دارم. خلاصه دیروز هم رفتم سراغ برند لوازم آرایشی محبوبم که یه برند معمولی و ارزان قیمت یه اسم Essence هست و کاش نمیرفتم. چون لحظه اول فکر کردم اشتباه شده. چطور ممکنه سایه چشمی که تا دو ماه قبل میخریدم 19 هزار تومن الان شده باشه 55 تومن؟ یا کرم پودر معمولی 22 تومنی چجوری یهویی شده 68 تومن؟ خلاصه که اومده بودم حالم خوب بشه، بدتر شد و یه شنبه ی خیلی خیلی پر از خستگی و اضطراب و دمغی رو برام رقم زد. شاید فکر کنید خب مگه آدم بدون کرم پودر میمیره؟ نه نمیمیره ولی زندگی فقط غذا و هوا و جای خواب نیست. کیفیت زندگی هم مهمه...
***
سفر خیلی خوبه. به خودم قول داده بودم هر شش ماه یه سفر برم. یه سفر درست و حسابی و فرنگی. متاسفانه با این وضع قیمت پرواز ها فکر نکنم فعلا امکانش باشه. ولی هنوز امیدوارم که یه جوری بتونم یه جایی همین نزدیکی ها برم. من آدم در سفر عکس بگیری نبودم. دفعه قبل اما چون دوستم همراهم نبود بخاطر اینکه تمام تجربه ها و هر چیزی رو که دیده بودم بتونم باهاش شریک بشم، از همه چی عکس گرفتم و الان میبینم چقدر دل خودم با دیدن عکسهای بی ربط سفر شاد میشه. از خودم خوشحالم که معیارم عکس برای پروفایل و اینستا و این حرفها نبوده بلکه همه صحنه های جذاب از نظر خودم رو ثبت کردهام. هنوز بوی سنبل توی قبرستان های متروک و سرمای وحشتناک هوا و طعم نور بی رمق خورشید رو روی پوستم میتونم حس کنم. راستی اینم بگم: من به این معروفم که وقتی میخوام سلفی بگیرم رو به سابجکت سلفی می ایستم و عکس میگیرم. یعنی عملاً همیشه باید سه تا عکس بگیرم. یکی از خود مکان دیدنی، یکی از من که پشتم سنگفرش خیابونه و رو به مکان دیدنی ایستاده ام و آخری من که جوری ایستاده ام که هم خودم و هم مکان دیدنی توی عکس باشیم! کم هم پیش نیومده که بیخیال عکس آخر بشم.
***
سنم رو دوست دارم. درسته بدنم دیگه خیلی جوان نیست. مثل آدم بزرگها فکر میکنم و جنس دغدغه هام فرق کرده و پیری دیگه چیز بعیدی نیست ولی این شرایط رو دوست دارم. اینکه دارم یاد میگیرم به کسی باج ندم، بی دلیل به کسی سرویس عاطفی ندم، از نبودن آدمهایی که مدتهاست دیگه مهم نیستن نترسم و خیلی چیزای دیگه... انگار تازه تازه دارم متوجه میشم آدمها کم اهمیت تر و مهم تر از چیزی هستند که فکر می کردم. میدونم کمی گنگ حرف زدم ولی نوشتم که یادم بمونه توی همچین دورهای از زندگیام پی به اهمیت رضایت خودم در روابط بردهام.
***
فکر کنم سه سالی بود که دهه اول ماه ذی الحجه رو روزه میگرفتم. امسال نشد. حتی نشد نماز و واعدنا رو تا عید قربان بخونم. ولی یه دستاورد دیگه دارم. فهمیدهام من محتاج نماز خواندن و قرآن خواندن هستم که بتونم سختی ها رو تحمل کنم. فهمیدهام که هیچی مثل حس حسینا داشتن منو آروم و مطمئن نمیکنه. بنده ی خوبی نیستم ولی میدونم هیچ بغلی امنتر از بغل حسنا و هیچ ارزی معتبرتر از توکل به حسینا نیست.
***
دوست دارم مربی باشم. دوست دارم سخنران باشم. رک بگم؟ از شما چه پنهان من عاشق تخصص داشتن در همه چیز هستم و آرزو دارم یک پلی مث باشم. دوست دارم بیست زبان بلد باشم. دوست دارم یکی باشم مثل پاول یانولوس که 42 زبان را کامل بلد است. یادم هست این تابلو را دیدم و دلم رفت و خواستم بمیرم از فرط خواستن و امروز دیدم که در مدخل چند زبانگی ویکی پدیا عکس همین تابلو را گذاشته اند... راستی گفته بودم که جایگاه زبان اول یا همان زبان مادری در مغز با باقی زبانهایی که آدم در طول زندگی یاد میگیرد فرق دارد؟ و اگرآدم توی بچگی دو یا چند زبان را قبل از سن بحران یاد بگیرد جایگاه همهی آنها توی مغز مثل جایگاه زبان مادری خواهد بود؟ تصور کن که مغز آسیب ببیند و آدم دیگر نتواند زبان مادری را حرف بزند ولی هنوز بتواند به زبان دوم خیلی سلیس و خوشگل وراجی کند!!!(همین آقای پاول یانولوس چند وقت قبل سکته کرد و بیست تا زبانش پرید!)
***
آخیش. چقدر نوشتن از همین چیزهای کوچک روزانه کیف دارد...
***
پ.ن: چند روز پیش کنار یک جاده ی خلوت یک خانه متروک پیدا کردیم و چه لذتی داشت گشتن اتاقهایش...
بخوانیم: یک نفر،یک زبان
.
درست توی گاز آخر یه کیک گردویی نیم کیلویی که به مدد یه ماگ پر از شکلات گرم می بلعیدم ، یادم اومد روزه بودم...
.