وقتی که اوضاع نت بهم ریخت و فقط با وارد کردن آدرس مستقیم میشد به سایت های ایرانی دسترسی داشت، هیستوری گوشی ام رو به امید خیلی سایت ها چک کردم و متوجه شدم طی سه ماه اخیر چقدر با تصویر ذهنی ام فرق داشته ام. سرچ های گوگل و سایت هایی که زیاد سر زده بودم چقدر با من فرق داشت. اگه این هیستوری رو نشونم میدادن و میگفتند حدس بزن مال چجور آدمی هست، عمراً فکر میکردم مال خودمه...
امروز اینترنت دارم. صد البته کجدار و مریز هست ولی ایمیل دارم و ویکی پدیا و سرچ گوگل. دلم میخواد همه دنیا رو سرچ کنم. دلم میخواد جرات کنم مهاجرت کنم. دلم میخواد همه رو، همه ی همه رو بریزم توی چمدونم و برم. بی انصاف ها چرا با ما اینجوری میکنید. آخه توی کدوم چمدون دوستای من جا میشن؟ صنوبرهای حیاط خونه پدری لاله رو چجوری ببرم خارج؟ چهارراه ولیعصر رو مگه میشه تکون داد؟
خواهر زاده آقای جوگندمی رو بغل میکنم و فشار میدم. بوی شیر میده. بوی بهشت میده. اعتراف میکنم دلم غنج میره از تصور بچه داشتن. ولی با این بیماری و این مملکت و این سیستم برده داری این چیزا خیلی جرات میخواد و من به شجاعت معروف نیستم.
قصه های بیمارستان خیلی زیاد بود. یه روزی مینویسم که زندگی کردن بین آدمهای نیمه مرده چقدر سخته.یه روزی از شغل پرستارها می نویسم. از مصائب همراه مریض بودن مینویسم. و از درد بیمار بودن که چطور از درون آدم رو میخوره. انگار توی قلبت یه حفره ی توخالی باشه که تا ابد سیاهه.
حالم خوبه. به نسبت اول آبان که بستری بودم حالم خوبه. به نسبت دهه آخر مهر که روده هام رو عق میزدم حالم خوبه. ولی میفهمم از درون یه چیزایی خوب کار نمیکنن. گاهی قلبم خیلی میکوبه. انگار گنجشک توی قفسه سینه ام گیر کرده. گاهی بی حوصله ام و از همه متنفرم. گاهی نفسم با درد میره و میاد. ولی میفهمم اینا همه خوبن اگه یادم نره یه روزی همین حال آرزو بود برام. برای همین این روزها الحمدلله قشنگ تری میگم. شیرین تر اینکه لازم نیست برای آقای جوگندمی حالم رو توضیح بدم. نگاهم میکنه و می دونه... الحمدلله
من دلم می خواد شب یلدا رو توی خونه خودمون باشیم. لطفاً دعا کنید که این اتفاق به خیر و خوشی برامون بیفته.