رسیده ام به فصل مرتب کردن عکس ها و مدارک. سفرها، دوست ها، مهمانی ها، پی دی اف ها و جزوه ها و چقدر عجیب است وقتی میبینم عکسهایی که برایم از جان عزیزتر بودند را به راحتی پاک میکنم. چقدر عجیب است که اسم بعضی آدمهای توی عکسها را از یاد برده ام گرچه توی عکس بسایر صمیمی به نظر میرسیم. میانسالی عجیب است و خاطره ها اگر خوبند در ذهنم ماندگارند و اگر خوب نیستند هم که تکلیفشان معلوم است...
جزوه های تافل و ایلتس و جی مت و جی آر ای هم سرنوشت مشابهی دارند. خدا را هزار مرتبه شکر حالا اینترنت هست و انگلیسی من هم بهتر از قبل شده و اعتماد به نفسم هم. خداحافظ بارونز و لانگ من و الباقی کاغذ های ریز و درشت...
در مورد باقی چیزها هنوز خسیس هستم. فلان زنگوله ای که از گردن گوساله محبوبم باز کردم و یادگاری فلان سفر و فلان لباس و آه خداجان قرار نبود انقدر پابند این چیزها شوم که یادم برود آدمی مرغ باغ ملکوت است نه آخرین دودوی بازمانده!
خلاصه که این روزها کیسه های شن را به کندی از زندگی ام باز میکنم...
شنبه 26 بهمن 1398 ساعت 12:53 ب.ظ