هر روز دور و برم بیشتر خالی میشود
هم خودم سرگرم زندگی هستم و هم آدمهای بیشتری مهاجرت کردهاند. توی ذهنم زیاد حرف میزنم. زیاد مینویسم.
خوشحالم دکتری را جایی که همه میچسبند ول کردم. من بخاطر مامان دکتری خواندم. بخاطر خودم ول کردم.
خوشحالم ازدواج کردهام. همسرم نقطه قوت زندگیام است. باهم زیاد میخندیم. با هم زیاد حرف میزنیم.
بچه ای در کار نیست. عشق به بچه ها دارم ولی منطقی هستم. الان اقدام کنم فرزندم در 41 سالگیام به دنیا خواهد آمد. تا 50 سالگیام شهد و شکر و دردسرهای ساده است. ولی آیا در 59 سالگی توان و قصد و میل درگیری با انتخاب رشته و وارد شدن فرزندم به اجتماع را خواهم داشت؟ یا او را با پول و رفاه مالی ول میکنم توی زندگیاش؟
و همه اینها به شرطی است که بچه ام سالم باشد.
زمانی وقتی میپرسیدند بوی مورد علاقهات چیست از بوی چمن و عطر و خاک بارون خورده را ردیف میکردم تا بوی نوزاد و بوی مادرم. تصور نمیکردم روی برسد که بوی مورد علاقهام بوی کله همسرم باشد.
دیروز در دولینگو یک ساله شدم. یعنی یک سال است که هر روز حداقل 5 دقیقهام را صرف آموختن کردهام. دنیای چهل سالگی از سی سالگی شیرینتر است