دراز کشیده ام روی پتوی نازک نرمولی که توی هال پهن است ، صدای نفس های همسرم مدتی است مرتب شده و میدانم که خواب است. تا چند دقیقه قبل داشتم موهایش را ناز میکردم . نه چون این کار را خیلی دوست دارد -که دارد - بلکه برای اینکه نیاز دارم حس کنم زنده ام . نیاز دارم بدانم قرار نیست به بیمارستان برگردم ، به جایی که ملحفه تختها را خودم مرتب نمیکنم و خودم بیدار نمی شوم و خودم نمیخوابم و همه شرح حالم را می پرسند و هیچ کس حالم را نمی پرسد. دلم میخواهد پیر شوم و ببینم حنا بزرگ شده و سپهر بزرگ شده و زهرا بزرگ شده و امیر علی بزرگ شده و مهشید بزرگ شده و گلنار بزرگ شده. دلم میخواهد پیر شوم و من از پیری میترسم و از مرگ میترسم و از مرگ در این سن بیشتر میترسم و اصلا من نخواسته بودم همه چی روی دور تند باشد . من هنوز با آقای جوگندمی مهمانی نرفته ام . یکی به این دنیا بگوید صبر کند، ما هنوز با هم نرقصیده ایم .