بعد چهل یک سال حساب نمیشود.
یک دوران است. دورانی بس شیرین. چرا که هر کاری عشقت کشید انجام میدهی و می گویی من دیگه چهل رو رد کردم دیگه عوض نمیشم همینه که هست.
و همینی که هست زیباست. پر از صلح پر از آرامش و حتی قدرت.
میتوانی دوباره بیافرینی، حذف کنی، تغییر بدهی و کیف کنی.
بعد از چهل آدم میخواهد به همه چیز تافت بزند. همه چیز بد یا خوب همانجور که هست بماند.
خلاصه روزگار شهد است و شکر. و کلام همه الحمدلله
امروز روز اول از سال پنجم است. چهار سال از روزی که ازدواج کردیم گذشت.دلم میخواهد به زندگی و به زمان تافت بزنم. صبر کن ساعت. من هنوز امیرم را دل سیر ندیده ام. فکر میکنم خوشبختی چیزی در همین مایه ها باشد: میل به تغییر ندادن هیچ چیز و قبول خوشی و سختی و نگرانی و شیرینی زندگی ، همانجور که هست.
دیروز خونه دو تا از دوستانم دعوت بودیم. ده ساله باهاشون دوستم. توی این سالها بچه دار شدن. ازدواج کردم. خونه عوض کردن. مستقل شدم. عزیز از دست دادن. کنار هم به زمین سپردیمش. و دیروز بعد از مدتها بالاخره با امیر رفتیم خونه شون. حرف زدیم. غذا و خوراکی و نوشیدنی خوردیم. خندیدیم. یه وقتایی من با بچه توی اتاق بازی کردم و باهاشون درد دل کردم یا توی کابینت ها رو جوریدم. یه وقتایی امیر با هاشون نشستن به حرف زدن . یه وقتایی پنج تایی کنار هم ورجه ورجه کردیم. پنج شش ساعت. ولی هیشکی عکس نگرفت. امروز به تمام اون لحظه ها فکر میکنم و میبینم گوشی دست هیشکی نبود...
فکر میکنم دیروز همه اون لحظه ها رو خیلی خوب زندگی کردم که یاد عکس نیافتادم...
پ.ن: اینجا همه زندگی ام رو مینویسم دلیلی نداره اسم همسرم رو قایم کنم.آقای جوگندمی امیر است و نعم الامیر...
اگر جویای حال اینجانب باشید باید عرض کنم که الحمدلله خوبم، فقط یک جراحی کوچک باقی مانده که ان شاالله آن هم به زودی انجام میشود و اگر تیروئید هم یاری کند و سنگ شکن هم خوب انجام شود و حسینا هم رضایت بدهد، فکر نکنم دیگر بخواهم از نزدیک هیچ بیمارستانی عبور کنم و اگر روزی خواستم فرزندی هم داشته باشم ترجیحم زایمان در خانه است. در این حد از درد دلگیر و فرسوده ام...
پ.ن:توی ویلا کولا که خونه ی قشنگی صدایش می کنیم راه میروم و توی ذهنم هزار بار اینجا را آپدیت میکنم، ولی نمیدانم چرا نمی آیم واقعی بنویسم.
پ.ن.دو: این روزها میگذرد و روزهای بهتر میاید. من حسینا را میشناسم. سختی می دهد اما در سختی نگه نمی دارد.
دیشب آخرین قسمت سریال نون خ را با آقای جو گندمی دیدیم. چقدر زیبا بود این سریال. چقدر کرد بودند و چقدر طبیعی کرد بودند. این را از خنده های آقای جوگندمی میفهمیدم که هر بار میگفتید ای تف به فلان چیز ، از ته دل قهقهه میزد. دستت درد نکند آقای آقاخانی. چه خوب کردها را به تصویر کشیدی و خوب از مزرهای لودگی دوری کردی. آهنگ های خوبی توی این سریال شنیدم و متوجه شده ام یک رگ کردی نهفته دارم و بشدت در مقابل زبان و فرهنگ کردی احساساتی هستم. با آهنگ شیرین گیان گریه کردم و هر بار همسرم زیر لب زمزمه اش میکند بغض قورت میدهم.
وضع پایم خراب بود. از پانزده اسفند درد پا امانم برید. با خودم فکر کردم خدایا پیری چقدر سخت است. بیماری چقدر سخت است. هر چه دارو خوردم علاج نشد. دکترها هم کاری از دستشان برنیامد. دیروز بالاخره معلوم شد فشردگی و بیرون زدگی دیسک در محل ال پنج و اس یک باعث شده عصب پای چپ عاجز بشود. حالا مانده ام بین تحمل درد و یا جراحی در این وضع کرونا. خدا جان هر چه از سمت شما برسد من شکایت ندارم. ولی حواستان هست که دردم زیاد است؟
پزشکم همسر دوستم است. دوستم و همسرش نخبه های پزشکی هستند. رفتم بیمارستان و از دیدنشان کیفور شدم. حتی توی دلم به آقای جوگندمی پز دادم. خدایا ممنونم که معاشرین این آدمهای خوب هستم. چقدر خوب است دور و بر آدم را آدمهای بالنده و موفق گرفته باشند. اینجا می نویسم که هر وقت خواندم این حس خوب دیدن لیلا با آن تیپ و نگاه و کلام خوب و بی شیله پیله و زیبایش چه انرژی عالی دارد. خدایا مواظبشان باش.
دلم برای شیرین گیان های زندگی ام تنگ شده. فشارشان بدهم توی بغلم تا صدای قورچ استخوان هایشان را بشنوم.
پ.ن: در تایید کامنت تنبل شده ام می دانم .
برنامه این بود که بروم در مسجد حضرت صبر علیهاالسلام که نام دیگرش زینب است سه روز از دنیا دور باشم. در بالاپشت بام مسجد نماز امام جواد علیه السلام بخوانم و یکی از خانه هایی که با نور سبز گلدسته ها روشن شده اند را آرزو کنم. بعد دزدانه بخزم توی راهروی تنگ و ترش منتهی به گلدسته و سر گلدسته که رسیدم و هراس ارتفاع که از سرم افتاد و مطمئن شدم که کسی مرا نددیه و دستگیر نخواهم شد، نفس عمیقی بکشم و همه دوستانم و عزیزانم و آرزوهایم را یاد کنم. ولی به قول نویسنده ی فرنگی Little did I know که تقریبا همه معتکف خانه خواهیم شد و درد سیاتیک پاهایم را عاجز خواهد کرد و از روزه ماه رجب تا به امروز محروم خواهم ماند و شیرین تر از همه اینکه در شب تولد امام جواد علیه السلام به خانه خودمان کوچ خواهیم کرد و حالا ویله کولا واقعاً خانه ی ماست...
خدایا شکرت
که بهترین برنامه ریزی بهم بزن کل کائنات هستی
ما را با قلم هفت رنگ مهربانت بازنویسی کن
و از بغل خودت دورمان نکن
پ.ن: چقدر شیرین است که بگویی بفرمائید منزل ما در خدمت باشیم و این تعارف نباشد.